Image may be NSFW. Clik here to view. تعداد صفحات : ۹۸
Image may be NSFW. Clik here to view. خلاصه داستان :
داستان در مورد یک پسر یک مرد که تو این روزگار بی وفا به سختی میخواد مردونگیشو نشون بده و یک زن یک دختر به مرور زمان دل میبازه بدون اینکه بدونه سرنوشت اونو به کجا میبره قصه فوکوس قصه باید و شایدهای زندگیست که همه رو درگیر میکنه و کسی به جایی راه نداره …
Image may be NSFW. Clik here to view. قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
Image may be NSFW. Clik here to view. پسورد : www.98ia.com
Image may be NSFW. Clik here to view. منبع : wWw.98iA.Com
Image may be NSFW. Clik here to view. با تشکر از مهدیه mhk عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
Image may be NSFW. Clik here to view. قسمتی از متن رمان :
یالله میگم و وارد خونه میشم زنای همسایه چادراشونو محکمتر میکنن بینشون محدثه ومیبینم چادرشو طوری جلوی صورتش گرفته که فقط نصف صورتش پیداست چشممو از روش میگیرمو طرف اتاقمون میرم این ۲ تا اتاق که از سقفش اب چیکه میکنه اما همین ۲ تا اتاقبرام از هر بهشتی وکاخی بهتره در وباز میکنم حمیده رو میبینم که داره با دوتا میلکامواهارو میبافه تا منو میبینه بالبخندی میگم سلام داداش خسته نباشی لبخند تلخیمیزنمو میگم خسته..کسی خستست که کاری کنه حمیده لبخند از رو لبش میره وبلند میشه میگه اینجوری نگو داداش من که میدونمچقدر در به در دنبال کاری تو که مثل بعضیا به فکر خوشیت نیست که هنوز بیکاری ساکت میشم و منتظر از پنجره کوچیک اتاق به بیرون نگاه میکنم حمیده رو چایی بهدست میبینم همینطور که چایی رو جلوم میزاره میگه بخور داداش تا سرد نشده گفتم عزیز کجاست حمیده بازم میلا رو برداشت و گفت رفته خونه محترم خانوم پایبرادر زادش در رفته جاش بندازه اهی میکشمو واستکانمو برمیدارم بخارش منو به خلسه میبره هوا سرد شده دستامو باچایی گرم میکنم وقتی دستم دور لیوانه خون به دستام بهتر میرسه چایی رو سرمیکشم تلختلخ مثل زندگیمون … در اتاق باز میشه عزیزه داره نفس نفس میزنه تا منو میبینه میگه سلام پسرم خوبیمیگم سلام عزیزجونم من خوبم شما چه طوری همینطور که پاشو دراز میکنه میگه هی ننه منم خوبم دیگه افتادم تو سرازیری قبر اخمی میکنم ومیگم عزیز قرار نشد از این حرفا نزنیماشالله از منم سالمتری فقط یه خورده حواست به خودت باشه چرا این همه راهو تا خونهمحترم خانوم میری هواسرد شده شمام که هم کمرت درد میکنه هم پاهات …عزیز لبخندیمیزنه ومیگه اخه پسرم پای برادر زادش در رفته بود اون طفلکیا هم که پولش از پاروبالا نمیره ببرن بیمارستان …بعدم خدارو خوش نمیاد دست رد به سینه بنده خدابزنیننه جون
برای دیدن رمانهای در حال تایپ اینجا و برای دیدن رمانهای کامل شده اینجا کلیک کنید.
Image may be NSFW. Clik here to view. قسمتی از متن رمان :
زبانم خشک شده بود و لبانم را گویی به هم دوخته بودند. چشمانم را به سختی باز کردم . به اطراف تختم نگاه کردم یک ساعت شماطه دار روی ی میز عسلی بود و اثری از پارچ آب نبود.با بی حوصله گی به ساعت روی میز نگاه کردم که ناگهان با دیدن عدد هفت مانند برق گرفته ای از جا پریدم و پتو را به کناری زدم و خودم را از روی تخت پائین انداختم و به طرف کمد لباسم رفتم و با سرعت و بی دقت لباس ها را به خودم آویزان می کردم. اینقدر سریع این کار را انجام دادم که باعث شد چند بار دکمه هایم را باز و بسته روسری ام را زیر و رو کنم. امّا من به این موضوع اهمیت نمی دادم .به پشت برگشتم و نگاهی به ساعت شماطه ای انداختم به این سرعت ده دقیقه سپری شده بود باز هم احساس عطش کردم . نفسم در اثر عجله کردن و همچنین اضطراب قلبی ام به شماره افتاده بود و این هم مزید بر علت شده بود تا بیشتر احساس تشنگی کنم.کلافه بودم هنوز هم صدای صحبت پدر و مادرم می آمد و هنوز هم باید منتظر می ماندم در حالی که وقت کافی نداشتم.دستان یخم را به هم مالیدم و با اضطراب به پشت در اتاقم رفتم و دزدانه از داخل کلید حال را نگاه کردم. پدرم در حالی که با اشتهای وصف نشدنی لیوان چای را سر می کشید به مادرم که در آشپزخانه در حال کار بود نگاه می کرد و صحبت می کرد.مادرم در حالی که استکان چای خوشرنگ دیگری را به سمت پدرم می آورد به روی او لبخند زد و جواب صحبت هایش را که از این فاصله برایم نامفهوم و کمی گنگ بود میداد. اضطراب بار دیگر به قلبم رخنه کرد صدای ساعت شماطه ای را در مغزم می شنیدم ودر آن لحظه ثانیه ها برایم حکم جواهراتی گران بها را پیدا کرده بودند و من قادر نبودم جلوی حرکت آنها را بگیرم.. کلافه شده بودم بدون اینکه به ساعت نگاه کنم برگشتم و به طرف آینه رفتم و به صورتم نگاهی انداختم.و کمی روسری را روی سرم جا به جا کردم.و به چشمانم که در اثر خواب کمی متورم شده بود نگاه کردم.گرما وجودم را احاطه کرده بود و حتی وجود کولر ابی نمی توانست از گرمای وجودم که ناشی از اضطراب بود تا گرمای هوا بکاهد. ای خدا زودتر برو دیگه دیرم شد…دوباره به سمت در رفتم و از کلید به اتاق نگاه کردم که متوجه شدم مادرم در حال گذاشتم کت پدرم بر روی دوشش است.از خوشحالی جستم و به طرف کمد لباسم رفتم و چادرم را از داخل آن برداشتم و روی دستم انداختم.بالاخره این بابای ما رضایت داد که بره امروز خیلی دیر راه افتاده …جلوی آینه بودم و با خودم نجوا می کردم که صدای بسته شدن در را شنیدم …به سرعت ازاتاق بیرون جستم و به مادرم که هنوز جلوی در ورودی بود سلامی دادم …
برای دیدن رمانهای در حال تایپ اینجا و برای دیدن رمانهای کامل شده اینجا کلیک کنید.
Image may be NSFW. Clik here to view. تعداد صفحات : ۲۳۵
Image may be NSFW. Clik here to view. خلاصه داستان :
دریا پاشایی دانش آموز سوم انسانیه و عاشق تاریخ و زیاد دنبال جنس مخالف نیست. بخاطر معروفیت پدرش که خلبانه و زیبایی و ثروتمندیشون غرور زیادی داره. سال سوم یه دبیر تاریخ جدید براشون میاد و دریا بخاطر شرکت در یه جشنواره از اون کمک میخواد و دبیر تاریخ جدید بهش کمک میکنه ولی…
Image may be NSFW. Clik here to view. قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
Image may be NSFW. Clik here to view. پسورد : www.98ia.com
Image may be NSFW. Clik here to view. منبع : wWw.98iA.Com
Image may be NSFW. Clik here to view. با تشکر از mahsa.m76 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
Image may be NSFW. Clik here to view. قسمتی از متن رمان :
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. باورم نمیشد که باید بعد از سه ماه دوباره به مدرسه برم. تصور اینکه یه سال بزرگتر شدم و اینکه باید برای امتحان نهایی شدیدا درس بخونم خیلی برام سخت بود. لباسای مدرسه رو پوشیدم یه دوش ادکلنم گرفتم. موهای طلاییمو فرق کج توی صورتم ریختم. یه نفس عمیق کشیدم و کولمو برداشتم و رفتم برای صبحونه خوردن. _ سلام مامان جونم صب بخیر… _ سلام دریا جونم… صبح توهم بخیر عزیزم. بیا صبحونتو بخور که دیرت نشه… _ وای مامان همچین به آدم نصیحت میکنی انگار اول ابتدایی ام. بابا من ۱۷سالمه دیگه. _ تو همیشه واسه من بچه ای. حتی اگه ۱۰۰سالت بشه. میبینم تیپ پسر کشم زدی… _ وای مامان ساعت ۷شد زود باش دیرم شد. حالا وقت واسه قربون صدقه رفتن هست. فعلا خدافظ… _ خداحافظ دخترم. مواظب خودت باش… بوسش کردم و تندی رفتم. امروز آقای محتشمی نمیاد دنبالم. بهتر که نمیاد یکم هوا میخورم. با مترو رفتم مدرسه. در بدو ورود به مدرسه با چندتا از بچه ها سلام و احوالپرسی کردم. یهویی چشمم به مونا و هانیه افتاد. دویدم سمتشون و همدیگرو بغل کردیم. با اینکه تقریبا هرهفته همدیگه رو میدیدیم اما ذوق داشتیم. بعدشم که رفتیم سرکلاس. همه ی بچه ها خودی بودن فقط یه نفر جدید اومده بود به اسم فائزه. بعد از کلی شوخی و خنده در کلاس باز شد و یه پسر جوون و خوشتیپ وارد کلاس شد. همه ی بچه ها خشکشون زد. این کی بود دیگه؟ خداوکیلی عجب قیافه ای داشت. به بچه ها که نگاه کردم خندم گرفت ولی به زور قورتش دادم. همه با چشمای اندازه نعلبکی نگاهش میکردن و بعضیا با بغل دستیاشون پچ پچ میکردن. اونم بی توجه سرش تو دفتر و کتابش بود. واقعا وضع کلاس دیدنی بود. بالاخره آقاخوشتیپه سکوت رو شکست و شروع کرد. تازه فهمیدم این آقا به جای خانوم صابر که بازنشسته شد اومده. این آقای کاظمی عجب فن بیانیم داره بی شرف. واقعا خدا تو خلقت این موجود زیبا انگشت به دهن میموند. موهای قهوه ای با مدل فشن خیلی شیک، پوست برنزه، چشمای خاکستری و ابروهای خوشگلی که فکر میکردی زیرشو تمیز کرده ولی با دقت بیشتر میفهمیدی مدل خودشه. تیپشم با رنگ موهاش ست کرده بود. یه کت و شلوار کتون قهوه ای شکلاتی و پیراهن کرم پوشیده بود و بوی عطرشم که توی کلاس پیچیده بود و آدم رو مست میکرد. ولی مبارک دوس دختراش و زنش باشه.
برای دیدن رمانهای در حال تایپ اینجا و برای دیدن رمانهای کامل شده اینجا کلیک کنید.
Image may be NSFW. Clik here to view. قسمتی از متن رمان :
بعد از دوسال صمیمی ترین دوستام اومده بودند خونمون چون از محله ی قبلی اسباب کشی کرده بودیم و من اجازه بیرون رفتن باهاشون رو نداشتم به اجبار قبول کردند بیان خونمون. همه توی حیاط خونه که نه توی باغ نشسته بودند منو سارا که از همه صمیمی تر بودیم رفتیم تا ظرف میوه رو بیاریم تو حیاط.سارا نشست روی میز ناها خوری و با لبخندی گفت: هنوز عاشق نشدی؟ تو دل آهی کشیدم ویه سیب برداشتم و پرت کردم طرفش دوباره گفت: یعنی خفه شم؟ با لبخند گفتم: ممنون میشم. دست بردار نبود دوباره گفت: پس عاشق شدی! حالا چرا با پرخاش؟ بگو آبجی ما که غریبه نیستیم. اینقدر پا پیچم شد تا بلکه چیزی بفهمه اما من نم پس ندادم،دست آخر هم سرش فریاد زدم اما اون با پررویی گفت: خاک تو سرت تو اصلا آدم نیستی،بیچاره دخترای هم سن تو الان سر شار از عشق و احساسن اونوقت تو فقط بلدی سرت تو کتاب باشه و مسیر کلاسای مختلف رو بری. گفتم:خوبه مثل شماها خودم رو بد بخت کنم؟ تو خودت چند بار به خاطر عشق و عشق بازی هات مریض شدی؟ اول دبیرستان یادته؟ امتحان فیزیک و زبان؟ افتادی نه؟ بقیه ش رو هم به لطف ماها قبول شدی!تازه من فقط سه موردش رو یادمه بقیه ش رو خودت بگو. آه بلندی کشید از کارش خنده رو لبام نشست.با عصبانیت گفت: چیه درد من خنده داره؟ - دیدی خودتم میگی درد.حالا بده من نمیخوام درد بکشم؟ حالا بیخیال بلند شو بریم پیش بچه ها. رفتیم پیش بقیه و کلی گفتیم و خندیدیم موقع خداحافظی مهشاد سارا رو فرستاد پی نخود سیاه و به ما پیشنهاد داد که برای سارا که تولدش دو روز دیگه ست جشن بگیریم و همه موافق بودند اما چون میدونستن که پدر و مادرم اجازه نمیدن شب بیرون باشم قرار شد خواهر راحیل همراه ما بیاد. بعد از رفتنشون به مامان موضوع رو گفتم و اون هم بی چون و چرا قبول کرد. بعد از شام رفتم بخوابم که با دیدن عکس سارا یاد حرفامون افتادم. بی خوابی زد به سرم و کلافه شدم چون با وجود داشتن یه عشثق چند ساله هنوز توضیح کاملی راجع به عشق نداشتم. رفتم جلوی پنجره و دختر عموم رو صدا زدم: شاااااااادی… شادی… . سرش رو از پنجره آورد بیرون و گفت: چته نصف شبی؟ عاشقم شدی؟ دلت برام تنگ شده؟ بگو عزیزم تعارف نکن. - آره عشقم.بیا پایین که دارم دق میکنم از دوریت.
برای دیدن رمانهای در حال تایپ اینجا و برای دیدن رمانهای کامل شده اینجا کلیک کنید.
Image may be NSFW. Clik here to view. تعداد صفحات : ۳۶۳
Image may be NSFW. Clik here to view. خلاصه داستان :
رمان راجع به دختری به اسم نهاله که در گذشته ضربه سخت روحی خورده. اما امروز عاشق شده… عاشق پسری که از نظر نهال بهترینه… نهال عشق دو طرفه رو تجربه میکنه… اما آیا…؟!
Image may be NSFW. Clik here to view. قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
Image may be NSFW. Clik here to view. پسورد : www.98ia.com
Image may be NSFW. Clik here to view. منبع : wWw.98iA.Com
Image may be NSFW. Clik here to view. با تشکر از ghazal1252 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
Image may be NSFW. Clik here to view. قسمتی از متن رمان :
باید نگاهی دوباره به تقویمم بیندازم…به روزهایی که در انتظار سپری می شدند تا شاید فردا…تا شاید فردا…هزار …صدو بیست هزار…نه…خیلی بیشتر از این ها…هر چقدر که فکر می کنم بیشتر از این ها می شود برای بهترین بودنت دلیل اورد و حالا من…منی از جنس غرور…منی که بیگانه بود با احساس…منی که…منی که حالا دل بسته ام به تو و توان یک لحظه بی تو بودن را ندارم…تویی که با امدنت عشق را معنا کردی برای قلب کوچکم… میدانی…هیچوقت میانه ی خوبی با مهمان ناخواده نداشتم ولی حالا تو مهمان قلبم شده ای…مهمان قلبم…مهمان؟!…نه نه تو مهمان نیستی…تو صاحب قلب منی! قلبی که خالی از عشق بود…قلبی مثل یک کویر…اعتراف میکنم که هیچگاه سر از کار چشمانت در نیاوردم. کنار پنجره ی اتاقم ایستاده ام و به ساعت روی دیوار نگاهی می اندازم…به راستی که لحظه های به یاد تو بودن زود سپری می شود…نا خوداگاه یا شاید هم خوداگاه …دستم را روی قلبم میگذارم و می دانم که دیگر خبری از ان کویر بی اب و علف نیست.نهال!عشق من…حالا عشق تو در قلب کوچکم ریشه دوانده و تمام روزهای زندگی ام را سر سبز کرده است…و این را هر دویمان می دانیم که نهال این عشق هیچگاه خشکیده نخواهد شد و من مصرانه در گوشت تکرار میکنم مدام که: -تو نهال عشق منی!
برای دیدن رمانهای در حال تایپ اینجا و برای دیدن رمانهای کامل شده اینجا کلیک کنید.
Image may be NSFW. Clik here to view. تعداد صفحات : ۲۱۶
Image may be NSFW. Clik here to view. خلاصه داستان :
وقتی در حدود ۲۵۰۰ سال پیش ، قبایل حقیقی از انسان های معمولی جدا شدند و در دنیای دیگری به زندگی ادامه دادند ، مدال خورشید ساخته شد. مدالی از جنس طلای ناب، آمیخته با چهار عنصر سازنده ی طبیعت، و عجین شده با خرد، شجاعت، صبر و عشق. مدالی برای حکومت؛ برای کنترل؛ برای حفاظت از وطن. مدالی که اولین قانون داشتن آن این است : نگذارید به دست دیو ها بیفتد… وقتی پارسا و دوستانش ناخواسته وارد ماجرای قبایل حقیقی می شوند، نمی دانند که چه وظیفه ی مهم و خطرناکی به آن ها محول شده است؛ فقط می دانند که باید دنبال چیزی بروند؛ چیزی که نباید به دست دیو ها بیفتد!
Image may be NSFW. Clik here to view. قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
Image may be NSFW. Clik here to view. پسورد : www.98ia.com
Image may be NSFW. Clik here to view. منبع : wWw.98iA.Com
Image may be NSFW. Clik here to view. با تشکر از Minerva – MD عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
Image may be NSFW. Clik here to view. قسمتی از متن رمان :
روزی روزگاری، در گوشه ای از این پایتخت بزرگ و تا حدودی زیبا، خانواده ی بزرگی زندگی می کردند. نام خانوادگی این افراد، شایسته بود و در عمارت بزرگ و باشکوهی به نام عمارت شایسته ساکن بودند. وضع مالی افراد این خانواده، یا بهتر است بگویم خاندان، حسابی رو به راه بود ودستشان نه تنها به دهان خودشان، بلکه به دهان خیلی های دیگر هم می رسید. به خاطر همین هم بود که چند مرکز خیریه زیر سایه ی شایسته ها کار می کردند. همان طور که هر خانواده یک سرپرست دارد، خاندان شایسته هم سرپرست و یا در واقع رئیسی داشت که همه از او حساب می بردند؛ نام این رئیس، اردشیر شایسته بود. همه ی خدمتکار ها موظف بودند او را ارباب شایسته ی بزرگ صدا کنند. فرزندان و نوه های ارباب هم لقب پدرجان را به کار می بردند. این ارباب شایسته، یک همسر داشت به نام منیره یزدانی؛ که البته، باقی عمر شما باشد، چند سال قبل از این داستان، در اثر سرطان ریه از این دنیا رخت بربست. همان موقع بود که لطف و رحمت ارباب، به صورت چند برابر، شامل مراکز حمایت از بیماران سرطانی شد؛ که البته آن بحث دیگریست و در این داستان جایی ندارد. بگذریم؛ از بانو منیره، نه فرزند به ارباب رسید؛ پنج پسر و چهار دختر. این نه فرزند هر کدام با شخصی از اشراف زاده های تهرانی ازدواج کردند و زیر سایه ی ارباب، در عمارت شایسته تشکیل زندگی دادند. به این ترتیب، هیچ کس از عمارت بیرون نرفت. پسر ها و عروس هایشان در اتاق های همان عمارت زندگی را شروع کردند و داماد ها هم، به وجود شغل مجزا و خانه ی شخصی، طبق دستور ارباب بزرگ، در همان عمارت ساکن شدند. همه از لطف و عنایت ارباب می خوردند و می آسودند که ناگهان، زندگی با ورود اولین نوه شیرین شد. به دستور ارباب، تعداد زیادی نیازمند را غذا دادند و جشن مفصلی گرفتند. این سور ها برای نوه های بعدی هم وجود داشت، ولی کمی کمرنگ تر. ولی وقتی دهمین نوه چشمانش را باز کرد، دنیای ارباب عوض شد. هنوز رخت سیاه و چشمان اشکبار ارباب و خاندانش در اثر فوت منیره از میان نرفته بود، که دهمین نوه به دنیا آمد. ارباب بلافاصله لباس عزا را دور انداخت و درست پس از به دنیا آمدن پارسا در دلش گفت:« خوب توی نام گذاریش دقت کن اردشیر. این پسر ارباب دنیاست. صاحب عصا و دوست قبایل حقیقی. اسمی روش بذار که توی ذهن ها حک بشه. » و این شد که هستی پیرمرد، پارسا نام گرفت…
برای دیدن رمانهای در حال تایپ اینجا و برای دیدن رمانهای کامل شده اینجا کلیک کنید.
Image may be NSFW. Clik here to view. تعداد صفحات : ۱۱۵
Image may be NSFW. Clik here to view. خلاصه داستان :
سوشا بارانا را توآعوشش گرفته بود و اشک میریخت ، سوشا بارانا رو از خودش جدا کرد و از شیشه کوچک به درون اتاق چشم دوخت، پزشک دستگاه شوک را کنار گذاشت و مشغول چک کردن دوباره وضعیت کلاله شد ، سوشامات زده به صحنه نگاه میکرد پزشک معالج بعد از دادن دستوراتی به چند پرستارحاضر در اتاق از اتاق خارج شدسوشا و بقیه جلوی پزشک ایستادند و…
Image may be NSFW. Clik here to view. قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)
Image may be NSFW. Clik here to view. پسورد : www.98ia.com
Image may be NSFW. Clik here to view. منبع : wWw.98iA.Com
Image may be NSFW. Clik here to view. با تشکر از Maheasal77 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
Image may be NSFW. Clik here to view. قسمتی از متن رمان :
افسونگرچشمای من آی چشمای جادو جادوگرگیسو گیسوی توآرامش این دستای بی سو آهای دخترآفتاب شبهاکه موهات می ریزه روبالش مهتاب بی تاب تواین پنجره باچشمای بی خواب آهای ساعت بیدار آهای ضربه ی تکرار ازپرده می افته گل نارنجیه خورشیدتواتاقم صبح می رسه ومن هنوزم منتظره یه اتفاقم همین لحظه به دادم برس آی دخترآشوب که مسلوب غرورت شده این عاشق محجوب کودستای سازش؟کوعطرنوازش؟ کودستای سازش؟کجاست عطرنوازش؟ مهربون بیاقلب منوازنوبسازش
برای دیدن رمانهای در حال تایپ اینجا و برای دیدن رمانهای کامل شده اینجا کلیک کنید.
نام رمان : تو نفس منی نویسنده : معصومه.ب کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۱٫۲ (پی دی اف) – ۰٫۱ (پرنیان) – ۰٫۷ (کتابچه) – ۰٫۱ (ePub) – اندروید ۰٫۶ (APK) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK تعداد صفحات : ۱۲۵ […]
برای دیدن رمانهای در حال تایپ اینجا و برای دیدن رمانهای کامل شده اینجا کلیک کنید.
نام رمان : شروع یک پایان (جلد اول قاتلی بدون سایه) نویسنده : ا.افکاری کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۱٫۹ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۸ (کتابچه) – ۰٫۳ (ePub) – اندروید ۰٫۷ (APK) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، […]
برای دیدن رمانهای در حال تایپ اینجا و برای دیدن رمانهای کامل شده اینجا کلیک کنید.
نام رمان : پنجره ای از عشق و آشنایی نویسنده : هیوا۱۹۹۵ کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۱٫۷ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۷ (کتابچه) – ۰٫۱ (ePub) – اندروید ۰٫۷ (APK) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK تعداد […]
برای دیدن رمانهای در حال تایپ اینجا و برای دیدن رمانهای کامل شده اینجا کلیک کنید.
نام رمان : سرنوشت عشق در یک نگاه نویسنده : سارا آسایش کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۱٫۳ (پی دی اف) – ۰٫۱ (پرنیان) – ۰٫۷ (کتابچه) – ۰٫۱ (ePub) – اندروید ۰٫۷ (APK) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK تعداد […]
برای دیدن رمانهای در حال تایپ اینجا و برای دیدن رمانهای کامل شده اینجا کلیک کنید.